کانت: من استعلائی
منِ استعلائی [transcendental I]
درباره «من» یا «نفس،» از دوره یونان تاکنون، در مکاتب مختلف فلسفی، سخن به میان آمده است. افلاطون و ارسطو هر یک به معنایی قائل به تجرد نفس بودند. در فلسفهی جدید، دکارت، در قرن هفدهم، قائل به سه جوهر شد، که یکی از آنها نفس است، یعنی نفس دارای وجود مستقل است. اهمیت نفس در فلسفهی دکارت به اندازهای است که دو جوهر دیگر، یعنی خدا و جسم، در مقام اثبات، از دل آن برون میآیند. در قرن هجدهم، هیوم (1776-1711م.) وجود جوهری «من» را به چالش کشید.[1]
مقصود این مقال، بحث کانت (1804-1724م.) راجع به این مسأله است. این بحث در فلسفهی کانت از محوریترین و در عین حال، مبهمترین مباحث است. در اهمیت من استعلائی، همین بس که از سویی، در بحث استنتاج استعلائی مقولات، نقشی بیبدیل را ایفا میکند و از سوی دیگر، در بحث شخصیت و هویت انسان.
کانت میگوید:
همین که انسان میتواند در تصورهایش «من» را داشته باشد، وی را از همهی موجودات زندهی روی زمین بینهایت برتر میسازد. به همین دلیل وی شخص است، و در خلال همه تغییرهایی که برایش روی داده است به واسطهی وحدت آگاهی یک شخص یکسان است.[2]
با توجه به اینکه کانت نیز مثل هیوم، جوهریت نفس را منکر است، پس جای این پرسش است که مقصود وی از این «من» ثابت چیست؟
از نظر کانت، خودآگاهیِ من، شامل یک خودِ دو ساحتی است: خود به مثابه فاعل تفکر [=سوژه] و خود به مثابه متعلق تفکر [= ابژه]. وی در توضیح رابطه این دو میگوید: اینکه چگونه ممکن است که من، که میاندیشد، میتواند یک متعلق [=ابژهی] شهود برای خودم باشد، و بنابراین، خودم را از خودم متمایز کنم، مطلقاً محال است توضیح داده شود، هر چند یک واقعیت بدون تردید است. کانت بدینسان دو ساحت من را از هم تفکیک میکند و شخصیت انسان را به «من استعلائی» نسبت میدهد و تصریح میکند که ما با این تفکیک، به یک شخصیت دوگانه ارجاع داده نمیشویم؛ بلکه صرفاً خودی که میاندیشد و شهود میکند شخص است، در حالی که خودِ متعلقِ شناخت -که به وسیله من شهود میشود- صرفاً یک شیء مثل دیگر اشیاء بیرون از من است.[3]
با توجه به آنچه گذشت، ادامه بحث را با تفکیک مباحث دو ساحت من یا خود به پیش میبریم.
من تجربی یا روانشناختی: ابژه
آگاهی به خویشتن خود (خوداندریافت[4] [= ادراک به خود])، تصور سادهی من است.[5] طبق نظر کانت، از این تصور بماهوهو، هیچ چیزی عاید ما نمیشود چرا که این تصور فی نفسه هیچ محتوایی ندارد و صرفاً تصوری از یک موجود است. برای اکتساب هر گونه آگاهی بیشتر از این تصور بایستی قوه خودآگاهی ما، آنچه را که در ذهن قرار دارد، جستجو کند (ادراک ساده) و برای این جستجو، میباید ذهن را تحت تأثیر قرار دهد و فقط بدین طریق میتواند شهودی از خویش ایجاد کند. ولی صورت این شهود که پیش از این در ذهن قرار دارد، در تصور زمان، شیوهای را که در آن کثرات در ذهن جمع شده است، تعیین میکند؛ چرا که بر وفق نظام استعلائی کانت، تنها مجرای شناختی ما از کثرات حسی، از مجرای زمان است و بدون این صورت حساسیت، هیچ شناختی برای ما حاصل نمیشود. بنابراین، ذهن، خود را با شیوه تصور بیواسطهی خودکار، شهود نمیکند، بلکه بر طبق شیوهای که از درون تحت تأثیر قرار میگیرد، شهود میکند؛ یعنی چنانکه بر خود پدیدار میشود و نه چنانکه فی نفسه هست.[6] این همان چیزی است که کانت از آن به من تجربی یا من پدیداری تعبیر میکند.
من استعلائی: فاعل شناخت
بنابراین، آن ساحت نفس که متعلق شهود ما قرار میگیرد، امری تجربی و روانشناختی است و منحصراً ما چنان از خودمان آگاه میشویم که تحت تأثیر قرار میگیریم و بر خودمان آشکار میشویم؛ در حالی که مقصود از خود منطقی یا من استعلائی، سوژه یا فاعل شناخت به نحو فی نفسه در آگاهی محض است، نه در مقام پذیرفتاری، بلکه در مقام خودانگیختگی محض، که البته بجز این، ناتوان از شناختن چیزی از ماهیت آن هستیم.[7]
طبق آنچه کانت میگوید، تصور من بسیط است و لنفسه حاوی هیچ گنجانیدهای نیست؛ بلکه صرفاً یک خودآگاهی محض است که ملازم همه مفاهیم است. به وسیله منِ اندیشنده، هیچ چیز متصور نمیشود مگر یک سوژه استعلائی اندیشهها که معادلِ X است. این سوژه را منحصراً از راه اندیشههایش که محمول آن هستند میتوان شناخت، و غیر از این طریق، هیچ مفهومی از آن نداریم.[8]
از نظر کانت، من یک مفهوم نیست؛ زیرا اگر من، یک مفهوم بود که به وسیلهی آن امری مورد تفکر قرار میگرفت، میتوانست محمول سایر اشیاء واقع شود، یا چنین محمولهایی در خود آن وجود داشته باشد. اما این «من» فقط احساس یک وجود است، بدون اینکه کمترین مفهومی در آن باشد و صرفاً تصوری است از آنچه هر اندیشهای با آن رابطه دارد.[9] من صرفاً عنوانی است برای متعلق حس باطن، وقتی که نتوانیم آن را به وسیلهی محمولی بشناسیم؛ و هر چند فی نفسه نمیتواند محمول چیز دیگری باشد، مفهوم مشخصی از یک موضوع مطلق نیز نمیتواند باشد، بلکه صرفاً مثل همهی موارد دیگر، ارجاع پدیدارهای باطنی است به موضوع نامعلوم آنها. در واقع، خود متفکر یا اندیشنده، آخرین موضوع تفکر است؛ یعنی نمیتوان آن را محمولی برای امر دیگر تصور کرد. بدین لحاظ است که از نظر کانت میتوان آن را جوهر نامید، اما با این حال، این مفهوم، اگر اثبات استمرارش (که موجب مثمر بودن مفهوم جوهر در تجربه است) ممکن نباشد، پوچ و بینتیجه خواهد ماند. اثبات این استمرار فقط به لحاظ مقاصد تجربه ممکن است و هرگز از مفهوم جوهر به عنوان یک شیء فی نفسه، چنین نتیجهای حاصل نمیشود.[10] بنابراین، اگر بخواهیم از مفهوم نفس به عنوان جوهر، بقای آن را نتیجه بگیریم، این نتیجه فقط به لحاظ یک تجربهی ممکن معتبر است و نه به عنوان یک شیء فی نفسه که کاملاً خارج از همهی تجربههای ممکن قرار دارد. اما شرط ذهنی همه تجربههای ممکن ما، حیات است. در نتیجه فقط میتوان به بقای نفس در طول حیات حکم کرد، زیرا، مادام که نفس به عنوان یک متعلق تجربه مورد نظر باشد، مرگ آدمی پایان هر تجربهای است، مگر آنکه خلاف آن ثابت شود که این خود همان سؤال ماست. بدین وجه، اثبات بقای نفس در طول حیات آدمی ممکن است نه بعد از مرگ؛ در حالی که مقصود، امر اخیر است.[11]
من استعلائی، سوژه یا موضوع خوداندریافت است. در باب خود بدین معنا، یعنی خود منطقی به مثابه تصور پیشین، مطلقاً محال است چیز بیشتری بدانیم دربارهی اینکه آن چه نوع هستی است، یا اینکه قوام طبیعی آن چه چیزی میتواند باشد. آن مثل امر جوهری است که پس از کنار زدن همه اعراض ملتصق به آن، باقی میماند، اما مطلقاً نمیتواند به هیچ عنوان بیش از این شناخته شود، زیرا دقیقاً همین اعراض بودند که به وسیله آنها من قادر بودم طبیعت آن را بشناسم.[12]
کانت در نقد عقل محض، عبارت «من ثابت و ساکن» را با عبارت «خوداندریافت محض» یکسان به کار میبرد و آن را متضایف همه تصورهای ما میداند مادام که ما از آنها آگاهی داریم.[13] خوداندریافت استعلائی، نقش محوری را در ویراستِ دومِ نقد عقل محض، در بحث استنتاج استعلائی مقولات فاهمه ایفا میکند. از این رو، با اینکه سخن چندانی راجع به من استعلائی نمیتوان گفت، با این حال، این من در تبیین تجربهی کانت، چونان امری محوری باقی میماند: «تنها شرطی که ملازم هر تفکری است»، نه به مثابه متعلق یک تجربهی ممکن، بلکه به مثابه «شرط صرفاً صوری، یعنی، وحدت منطقی هر تفکر، که از آن من هر گونه متعلق [=ابژه] را انتزاع میکنم؛ و با اینهمه به عنوان متعلقی متصور میشود که من آن را میاندیشم، یعنی خود من، و وحدت نامشروط من».[14]
کاربرد منفی من استعلائی
تبدیل من استعلائی، به جوهری که مستعد عمل کردن به مثابه «بنیاد اندیشه» است، مرتکب شدن یک مغالطه است زیرا اطلاق مقولات جوهر و عرض -که فقط بر پدیدارها اطلاق آنها درست است- بر چیزی است که پدیدار نیست.[15] از این روست که کانت هشدار میدهد که نباید من استعلائی را به مثابه جوهری مجرد در نظر گرفت؛ چه اینکه این من صرفاً امری منطقی است و تصور جوهریت آن نیز منحصراً به معنای تجربی-روانشناختی میتواند درست باشد و با این فرض نمیتوان از بقای آن پس از مرگ سخن گفت، بلکه چنانکه گذشت صرفاً میتوان گفت نفس در طول حیات باقی است؛ در حالی که مدعای متعاطیان مابعدالطبیعه فراتر از این است.
اخلاف کانت
گفتیم که کانت، مشخص کردن رابطه میان منِ تجربیِ شخصِ فردی و من استعلائی به عنوان فاعل شناخت را محال، توصیف میکند. جانشینان بلافصل وی، برای تبدیل من به یک سوژه استعلائی که ویژگی آن و افعالش اصولاً شناختنی بود تردیدی نداشتند. ایدئالیستهای استعلائی، مخصوصاً فیشته (1794) و شلینگ (1800)، من استعلائی را به بنیاد جوهری هرگونه شناخت و عمل تبدیل کردند. هگل (1807)، کانت را به دلیل وضع تمایز صوری درون من خودآگاهی، و فیشته و شلینگ را به دلیل انحلال همه تمایزها در من استعلائی، نقد کرد. متعاقباً، «هگلیان جوان» مثل فویرباخ (1830) و مارکس (1843) در پی متحد کردن منهای استعلائی و تجربی در سوژه انسانی بودند، توسعهای که تا اگزیستانسیالیستهای پس از جنگ جهانی دوم، مثل سارتر (1960) فوق العاده مؤثر و قانعکننده باقی ماند. با وجود این، یکسانسازی سوژههای تجربی و استعلائی در سوژه انسان، با دلائلی که مخصوصاً نیچه (1886) و فروید (1915) مطرح کردهاند، مورد تردید قرار گرفته است. چنین ادلهای بار دیگر من استعلائی (یا «ناآگاه») را از من تجربی تفکیک میکنند، و در برابر این وسوسه که یک سوژه نهایی -انسان یا غیر انسان- را برای اندیشه و عمل تعیین کنند مقاومت میورزند.[16]
واژههای کلیدی: من استعلائی، من روانشناختی، خوداندریافت، نفس.
مقاله مرتبط در همین وبلاگ: «هوسرل: اگو» مخصوصاً ذیل عنوان «تمایز من استعلایی هوسرل و کانت».
[1]. The philosophical Works of David Hume, V: 1, Edinburgh, 1826; section V.
[2]. کانت، ایمانوئل، انسانشناسی از دیدگاه عملی، ترجمه عقیل فولادی، تهران: نگاه معاصر، 1397، ص 49.
[3] .Kant, Immanuel, What real progress has metaphysics made in Germany? In ‘Theoretical Philosophy after 1781,’ edited by Henry Allison, translated by Gary Hatfield, Michael Friedman, Henry Allison, Peter Heath, Cambridge: Cambridge University Press, 2002, P. 362.
[4]. consciousness of itself (apperception)
[5]. کانت، ایمانوئل، سنجش خرد ناب، ترجمه میرشمسالدین ادیبسلطانی، تهران: امیرکبیر، 1362، ص 127.
[6]. همان، ص 8-127.
[7]. Kant, Immanuel, What real progress has metaphysics made in Germany?, 2002, p. 362.
[8]. کانت، ایمانوئل، سنجش خرد ناب، ص 429.
[9]. کانت، ایمانوئل، تمهیدات، ترجمه غلامعلی حداد عادل، تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1370، ص 182، پاورقی 1.
[10]. همان، ص 182. نیز ببینید ترجمه انگلیسی تمهیدات، انتشارات کمبریج توسط Gary Hatfield، 1997، ص 89.
[11]. همان، ص 183.
[12]. Kant, Immanuel, What real progress has metaphysics made in Germany?, 2002, P. 362.
[13]. کانت، ایمانوئل، سنجش خرد ناب، ص 201.
[14]. همان، ص 472.
[15]. Caygill, Howard: A Kant dictionary, Oxford: Blackwell publishers, 1997, p. 233.
[16]. Ibid, p. 234.