لوگوس
لوگوس
واژه logos -که به لحاظ ریشهشناختی، مرتبط با واژه legein به معنای سخن گفتن (to speak) است- حامل معانی گوناگونی است.[1] از این معانی است: مشخص کننده، سخن، گزاره، جمله، توضیح، تعریف، فرمول، حساب، نسبت، تبیین، استدلال، و قوه عقل.[2] معانی مذکور بیارتباط نمینمایند: اگر «لوگوسِ» شیء، «توضیح» آن باشد، یعنی لوگوس به سوی «تبیین» و «تعریف» شیء رهنمون میشود، چرا که وقتی چیزی را توضیح میدهیم، در واقع میخواهیم تبیین و در بهترین حالت، تعریفی از آن به دست دهیم؛ روشن است که این کار، از طریق «کلمه» و «جمله» و «استدلال» انجام میشود، و بنابراین، لوگوس، «دالِّ» بر شیء و «مشخص کننده» شیء میشود. همه این امور به وسیله «قوه عقل» انجام میشود.
واژه logic [= منطق] مشتق از همین واژه است. پایانهی واژههای علم و دانش نیز مشتق از همین واژه است: بیولوژی، ثئولوژی، آنثروپولوژی و ... .[3]
لوگوس و اسطوره
محققان، راجع به تغییری از mythos [= اسطوره] به «لوگوس» سخن گفتهاند؛ گذاری در تعبیر از قصهگویی در اسطوره، -که معمولاً با زبان «شعر» بیان میشود- به تبیینهای علمی یا فلسفی یا تاریخی، -که معمولاً با زبان «نثر» بیان میشوند. فیلسوفان قرن ششم قبل از میلاد، از جمله نخستین نویسندگان غربی بودند که رسالههایی را به نثر، تصنیف کردند. این واسطه جدید بیانی، نگاهی تحلیلیتر و بیطرفانهتر به اشیاء را میسّر ساخت، و متضمن انقلابی در شیوه اندیشیدن به عالم بود. هر چند لوگوس، دال بر داستان است، واژه logoi [جمع لوگوس] به نحو فزایندهای برای تبیینهای علمی در مقابل «اسطورهها» و «اشعار» به کار رفت (ببینید: افلاطون، تیمائوس، 26). اما از نظر سوفسطائیان، اسطوره میتوانست برای بیان لوگوس، به کار رود (افلاطون، پروتاگوراس، 320)- البته صرفاً از این حیث که لوگوس، به مثابه نوعی تبیین بنیادیتر نگریسته میشود.[4]
هراکلیتوس
هراکلیتوس، نخستین فیلسوفی بود که «لوگوس» را در سطح یک اصل، مطرح کرد.[5] «تا زمان هراکلیتوس، جهانهای مادی و روحانی بدون مسألهای چشمگیر، با یکدیگر وحدت داشتند و بعدها به روشنی از یکدیگر متمایز شدند.»[6] امروزه تصور مادی بودن «لوگوس،» با توجه به قطعات باقی مانده از هراکلیتوس، برای ما دشوار است. در حالی که، به شهادت ارسطو، هراکلیتوس، و دیگر فلاسفه اولیه، صرفاً مبادی مادی را مبادی همه چیزها میدانستند. [7]قطعه نخست از قطعات باقیمانده از هراکلیتوس،[8] بیانگر اینست که «لوگوس،» قانون جهانی است:
از این «لوگوس» که چنان است که من آن را توصیف میکنم، انسانها همیشه نشان میدهند که درک جامعی[9] ندارند، چه پیش از آنکه آنها آن را بشنوند چه هنگامی که آن را برای نخستین بار بشنوند. زیرا هر چند همه چیز مطابق با این «لوگوس» پدید میآید، [اما] انسانها همچون افراد بیتجربهاند، حتی هنگامی که آنها چنین گفتهها و کردهها را آن گونه که من توصیف میکنم، تجربه میکنند، هنگامی که من هر چیز را موافق طبیعتش جدا میسازم و بیان میکنم که چگونه هست؛ (قطعه 1/ بر اساس ترجمهی انگلیسیِ: کِر˚ک-راون)[10]
با توجه به قطعه فوق، گویا از نظر هراکلیتوس، «لوگوس،» امری «متعالی» نبوده است بلکه امری توصیفکردنی با واژگان رایج، بوده است. در قطعه دوم، بر همگانی بودن «لوگوس» تأکید میشود:
پس باید از آنچه همگانی است پیروی کرد. اما هر چند «لوگوس» همگانی است، بیشتر مردمان چنان زندگی میکنند که گویی بینشی ویژة خود دارند (قطعه 2).
اما به شیوه خود عمل کردن، دانایی نیست؛ بلکه دانا کسی است که با «لوگوس» همسخن شود:
دانایی، نه گوش دادن به من، بلکه به لوگوس است و همسخن شدن که همه چیز، یکی است (قطعه 50).
بنابراین، گوش دادن به لوگوس، دانایی است و به علاوه، قطعه فوق، نکته مهم دیگری نیز به ما میگوید: سخنِ لوگوس، این است: همه چیز یکی است. بدینسان، لوگوس، آموزه وحدتبخش هستی میشود. در قطعه 41 میخوانیم:
دانایی یک چیز است، فهمیدن اندیشهای (یا قصدی) که بر همه چیز فرمانرواست.
از قطعه فوق، میآموزیم که: لوگوس، یک اندیشه است، اندیشهای حاکم بر هستی، که قانون هستی است.[11] بنابراین، دانایی، همنوایی با «لوگوس» در وحدت هستی است و به علاوه، مطابق با طبیعت، عمل کردن:
درستاندیشی بزرگترین هنر (فضیلت) است، و دانایی حقیقت را گفتن و موافق با طبیعت عمل کردن و هماهنگ بودن با آن است (قطعه 112).
پس دانایی، هماهنگی با طبیعت است، از سوی دیگر، در قطعات یک و دو، دانستیم که همه چیز مطابق با «لوگوس» پدید میآید و «لوگوس،» امری همگانی است که باید از آن پیروی کرد، و نیز در قطعه 50، دانایی، گوش دادن و همنوا شدن با «لوگوس» دانسته شد. از همه اینها نتیجه میشود که: دانایی، هماهنگی با طبیعت است که همان همنوا شدن با «لوگوس» است که این همنوایی نیز، در پیروی از «لوگوس» است. بدینسان، از منظر هراکلیتوس، از طریق «لوگوس» میتوانیم به حکمت و دانایی برسیم. پس، «لوگوس،» وجه معرفتشناختی پیدا میکند. لذاست که گفته اند، «لوگوس» در هراکلیتوس، «عقل» است، یعنی آلتی که معنی جهان به وسیلة آن فهمیده می شود.[12]
اگر چشم و گوش خود را باز کنیم میتوانیم به «لوگوس» برسیم و لذاست که وی میگوید: «چیزهایی را که در آنها دیدن و شنیدن و ادارک حسی است، من ترجیح میدهم» (قطعه55).[13] البته، «چشمها و گوشها برای آدمیان گواهانی بدند، اگر آنها روحهایی داشته باشند که زبانشان را نفهمند» (قطعه107).[14] بنابراین، صرف ادراک حسی هر چند لازم است، کافی نیست، بلکه باید در ورای آن، «فهمی» نهفته باشد، فهمی که سطحی نباشد، و ادراکات حسی داده شده را به نحو مناسب دریافت کند. لذاست که هراکلیتوس آنهایی را که فقط گردآوری دادهها را بلدند بدون آن که «نوس» [= عقل] داشته باشند تا از آنها نتایج صحیحی را استنتاج کنند، تحقیر میکند.[15]
اما روح انسانی هم غیر از «لوگوس» نیست:
روح، لوگوسی است که خود را افزایش میدهد. (قطعه115)
بنابراین، لوگوس هم اندیشه انسانی است هم اصل هدایتگر جهان.[16] آیا از اینها نتیجه میشود که لوگوس، وجه روحانی عالم است؟ گاتری میگوید: لوگوس تجسمی مادی دارد. نیرویی، بخشی مادی و بخشی روحانی که نظم عقلانی جهان را میسازد.[17] اما این سخن گاتری با آنچه که در یک صفحه قبل از این میگوید، ناسازگار است. وی در آنجا میگوید: «هراکلیتوس، قادر نبود غیر از هستی جسمانی هیچگونه «هستی» دیگر را معین کند.»[18] در این صورت، حمل بخشی از لوگوس بر وجه «روحانی» عالم، چه توجیهی دارد؟
هر چند شاید روا نباشد از روحانی بودن «لوگوس» در هراکلیتوس، سخن بگوییم اما در هر حال، گامهای بزرگی در این فلسفه برای انتساب نظم عالم به وجهی روحانی، برداشته شده است. گامهایی که در فیلسوفان بعدی، تا بدانجا پیش میرود که این وجه روحانی، در عالمی مفارق نهاده میشود و موجودهای عالم محسوس، صرفاً روگرفتی از آن میشوند، و برای تبیین این موجودها باید «لوگوس» را در آن عالم بجوییم. این گامی بود که افلاطون برداشت.
افلاطون
از منظر هراکلیتوس، همه چیز در گذر بود، و پا گذاشتن در رودخانه با پا نگذاشتن در آن یکسان بود. افلاطون، به همین امر، چنگ زده و میگوید: چیزی که همواره دستخوش جنبش و دگرگونی باشد، شناختنی نیست، چه همین که کسی به قصد شناختن به آن نزدیک شود، دگرگون میگردد و چیزی دیگر میشود و لذا چگونگی آن ناشناختنی میگردد. زیرا نیروی شناسایی از شناختن موضوعی که در حالی معین نباشد، ناتوان است.[19]
بنابراین، افلاطون، برای تبیین معرفتشناختی، از این عالم متغیر، فراتر رفت و به مُثُل [= ایدهها] روی آورد و گفت که: آنها دارای هستی راستین و تغییرناپذیرند، و همانهایند که «ماهیت راستین» امور متکثرند، و از طریق شناخت آنهاست که نظام معرفتشناسی ما سامان مییابد، و امور متغیری که عالم محسوس را تشکیل دادهاند، صرفاً روگرفتی از آن حقایق ابدیاند. لذا برای تبیین عالم، باید به مثل امور، نائل شویم.
پس، از نظر افلاطون، «لوگوس» از این محسوسها جداست. اگر میخواهیم به تبیین امور نائل شویم باید به دیدار مثل توفیق یابیم. بدینسان، در افلاطون، با شکلگیری نظریه «مثل» مفارق، - که مایة ظهور اشیاءاند - «لوگوس» از عالم محسوس، جدا میشود.
ارسطو
جدایی افلاطون، دوامی نمیآورد، و ایرادهای اساسی مثل، ارسطو را وامیدارد که بار دیگر، تبیین عالم را در طبیعت جستجو کند.
«بنابراین، آشکار است که تعریف، لوگوسِ ماهیت است، و ماهیت یا منحصراً متعلق به جواهر است یا به ویژه و به نحو نخستین و به طور مطلق برای آنهاست.»[20]
بنابراین، تعریف در ارسطو، لوگوس ماهیت است. اما ماهیت، همان جوهر خارجی است:
صورت [= آیدوس]، ماهیت هر شیء منفرد و جوهر نخستین است (1032b1)[21].
بنابراین، صورت و ماهیت و جوهر نخستین، همگی یک چیزند. پس، تعریف، لوگوسِ صورت است. ما با ارائه تعریف شیء، در واقع، صورت و ماهیت و ذات آن را بیان نمودهایم.
تعریف، لوگوسی است واحد و دال بر جوهر» (1037b26). تعریف، آن لوگوسی است که از فصل اخیر پدید میآید (1038a30). تعریف، لوگوس است(1034b20) .
«لوگوس، واژهای مهم اما دشوار در فلسفة ارسطو است، که به طور کلی به دو معنای همخانواده تقسیم میشود: یکی عموماً معناشناختی است و دیگری نه. لوگوس در وجه معناشناختی[22]، ممکن است یک جمله یا یک گزاره باشد، یا یک برهان، هنگامی که مجموعهای به نحو مناسب مرتبط از گزارهها است. لوگوس، در وجه دیگر، عقل[23] است، که به اعتقاد ارسطو، در میان حیوانها، مختص انسان است. همچنین، یک لوگوس در وجه غیر معناشناختی، نسبت یا تناسب[24] به معنای فرمول ریاضیاتی است. واضحتر بگوییم، لوگوس، چیزی است که در تعریف چیزی اخذ میشود، جایی که این واژه عملاً تعویضپذیر با صورت است. این دو معنای همخانواده، با یکدیگر مرتبطند: یک گزاره، به وسیلة قوه عقلی یک موجود با تواناییهای زبانی تولید میشود، و علائم تولیدش را با خود دارد. به همینسان، یک تعریف، اگر به مثابه عبارت زبانی ملاحظه شود، نوعی لوگوس است، به مثابه آنچه که ماهیت -صورت یا لوگوس- چیزی را اخذ میکند.»[25]
یکی از معانی لوگوس، تبیین و توضیح است. و از آنجا که گفتیم، تعریف، لوگوسِ صورت است، پس نتیجه میشود که تعریف، تبیین صورت است. یعنی لوگوس شیء، مبین صورت آن است. و از آنجا که صورت، همان ماهیت است، بنابراین، لوگوس، ماهیت هر چیزی را به دست میدهد.
دوره یونانی مآبی
از نظر رواقیها، جهان نهایتاً مرکب از آتش است، که همان خداست. آتش، در جهان، نفوذ میکند و به مثابه نفس جهان، عمل میکند. عقل [= لوگوس] در نفس جهان یافت میشود، که ناظم و هدایتگر جهان است؛ اصل فعال است و با خدا یکی است. لوگوس در انسان نیز مانند لوگوس در کیهان است که اصل حاکم است. عقل از طریق فعالیت آتش، خلقت و تاریخ جهان را هدایت میکند.[26]
دوره مسیحیت
لوگوس، در عهد جدید برای «کلمه خدا» استفاده شده است. انجیل، بر اساس یوحنّا با تأیید نقش اساسی لوگوس یا کلمه، آغاز میشود: «در آغاز، کلمه [=لوگوس] بود، و کلمه با خدا بود، و کلمه، خدا بود. ... همه اشیاء به وسیله او ایجاد شدند؛ و هر آنچه ایجاد شد، بی او ایجاد نشد. ... و کلمه، جسم شد، و در میان ما مسکن گزید.» ممکن است که لوگوسِ یوحنّا، بجای مفاهیم یونانی، مأخوذ از یهودی باشد؛ با وجود این، این مفهوم، چندان که باید و شاید به مفاهیم فلسفی یونان نزدیک بود تا برای مسیحیان اولیه میسر سازد که در آن، نقطة تعامل میان کتابهای مقدسشان و فلسفه کافران را بیابند. آنها فیلو [Philo] را به عنوان نویسنده الهام شدهای دیدند که مکاشفهشان را دربارة کلمه خدا به مثابه واسطه میان خدا و انسانها، مطرح کرد. عیسای ناصری، کلمه خدا بود، که قدرت خدا را بر روی زمین ظاهر ساخت و راهی را برای حواریونش مهیا ساخت که پسران خدا شوند.[27]
[1] Osborne, Catherine, Heraclitus, in Routledge History of philosophy, V:I, (From the Beginning to Plato), edited by C. C. W. Taylor. London: Routledge, 1997, p. 97.
[2] Graham, Daniel W., Logos, in Encyclopedia of Philosophy, 2ed, v: 5, Thomson Gale, 2006, p. 567
[3] Osborne, Catherine, Presocratic Philosophy: A Very Short Introduction, Oxford University Press, 2004, p.92
[4] Graham, Daniel W., 2006, p. 567
[5] Graham, Daniel W., 2006, p. 567-8
[6] گاتری، دبلیو. کی. سی.، تاریخ فلسفه یونان (5)، ترجمه مهدی قوام صفری، تهران: انتشارات فکر روز، 1376، ص 60.
[7] ارسطو، متافیزیک، شرف الدین خراسانی، تهران: حکمت، 1385، 983b8.
[8] قطعات هراکلیتوس با عنوان «درباره طبیعت،» توسط دکتر شرف خراسانی در کتاب نخستین فیلسوفان یونان، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1382، ص 235 به بعد، به فارسی برگردانده شده است. البته ترجمههای مذکور در این مقاله الزاماً مطابق با ترجمه ایشان نیست که به مآخذ در ادامه اشاره شده است.
[9] uncomprehending
[10] Kirk, G. S. & Raven, J. E., The presocratic philosophers, Cambridge University Press, 1971, p. 187.
[11] البته ترجمه فوق، از دکتر شرف خراسانی است که نزدیک به دو ترجمه انگلیسی است که نگارنده بدانها دسترس دارد. اما ترجمه کرک-راون گونه ای دیگر است:
The wise is one thing, to be acquainted with true judgement, how all things are steered through all )Kirk, G. S. & Raven, J. E., p. 204(..
[12] یگر، ورنر، پایدیا، ترجمة محمدحسن لطفی، تهران: انتشارات خوارزمی، 1376 جلد 1، ص 258.
[13] Kirk, G. S. & Raven, J. E., P. 189
[14] Kirk, G. S. & Raven, J. E., P. 189
[15] گاتری، ص 63.
[16] گاتری، ص 60.
[17] گاتری، ص 61.
[18] گاتری، ص 60.
[19] افلاطون، «دوره آثار افلاطون»، ترجمه محمدحسن لطفی، تهران: انتشارات خوارزمی، چاپ سوم، 1380. کراتولوس، ص 752 [440].
[20] ارسطو، مابعدالطبیعه، 1031a14
[21] ارسطو، مابعدالطبیعه، 1032b1
[22] semantic
[23] reason
[24] ratio or proportion
[25] Shields, Christopher, Aristotle, Routledge, 2007, p. 405.
[26] Graham, Daniel W., 2006. p. 569.
[27] Graham, Daniel W., 2006. p. 569.