اثبات خدا: چالش کانت یا مغلطه مابعدالطبیعهدانان؟
[تکملهای برای مقاله اثبات خدا و امکان مابعدالطبیعه با توجه به نقدهای کانت]
(بحث ارائه شده توسط اینجانب عقیل فولادی، در گروه فلسفه غرب مجمع عالی حکمت اسلامی. 30 آذر 1398.)
پیشنهاد دبیر محترم گروه، آقای دکتر حسن عبدی، این بود که راجع به تفسیرهای کانت سخن به میان آید. هرچند شاید عنوان بالا [یعنی «اثبات خدا: چالش کانت یا مغلطه مابعدالطبیعهدانان؟»] گویای چنین چیزی نباشد، جرقه اولیه بحث را یکی از مفسران شناخته کانت یعنی آلن وود در ذهن نگارنده/گوینده پدید آورده است. پس بحث کنونی ما بیربط با پیشنهاد ایشان نیست هرچند شاید آنچه مطلوب بوده هم نباشد. البته بدین لحاظ قبل از ورود به بحث اصلی مایلم اندکی راجع به تفسیرهای کانت به طور کلی سخن بگویم.
تفسیرهای کانت
تفسیر نزد غربیها ظاهراً فراتر از تفسیر نزد ماست و گویا شامل به اصطلاح تأویل هم میشود. حال وقتی میگوییم تفسیرهای مثلاً کانت را بخوانیم مرادمان چیست؟ آیا صرفاً آنهایی است که در وهله نخست به ذهن میآید که مثلاً در چارچوب فلسفه کانتی خواستهاند تفسیرهایی از آن ارائه کنند که برخی دشواریهای نظام استعلائی کانت را شرح دهند یا مسائل آن را حل کنند؛ که طبعاً توقع داریم که با حفظ منویات اصلی کانت این کار را انجام دهند. مثلاً اگر کسی بحث کند که آیا رابطه نومن و فنومن را به نحو علی بپذیریم یا به نحو اینهمانی، شاید بیاشکال باشد که کسی که چنین بحثی را مطرح میکند مفسر کانت بنامیم؛ همچون آلن وود که در کتابش تحت عنوان کانت چنین بحثی را طرح و از تفسیر اینهمانی دفاع میکند و آن را با نظام کانتی سازگارتر از تفسیر علی میداند.
اما همه کانتپژوهان چنین نیستند. مثلاً اگر کسی بگوید: «در فلسفه کانت «ابژه» از خارج میآید،» در حالی که میدانیم از اولیات نظام استعلائی کانت این است که ابژه، محصول تعامل حساسیت (شامل خیال) و فاهمه است؛ آیا چنین کسی هم مفسر کانت است؟ (البته اگر کسی در جامعه دانشگاهی ما چنین تزی را ارائه دهد، گمان میکنم که نه تنها تز وی مردود دانسته میشود که آبروی علمیای هم برایش باقی نمیماند. ولی چنین سنتشکنیهایی در جامعه علمی غرب نه تنها به منزله خلاف آمد عادت، طرد نمیشود که با روی باز پذیرفته میشود. پیداست که این آزادی جامعه دانشگاهی فوائدی برای آنان دارد و همین روحیه، سبب پرتکاپو بودن مباحث علوم انسانی نزد آنان است، برخلاف ما که چنین تحملی در جامعه علمیمان نایاب یا دست کم کمیاب است.)
با این وصف، مقصود ما از تفسیر کانت چیست؟ آیا صرفاً میخواهیم مشکلی را از فلسفه کانت حل کنیم یا قصدی دگر داریم؟ ظاهراً آن دسته از غربیان که عاری ندارند که همه چیز یک نظام فکری را در هم بریزند بیشتر دغدغه حل مسائل روز را دارند تا حل نظام فکریای که در پیرامون آن پژوهش میکنند. از این نظر، کار اینان درخور توجه است هرچند چه بسا وقتی که تفسیر آنان را میخوانیم این احساس را داشته باشیم که این تفسیر نیست بلکه فراروی یا مثلاً تأویل است.
باری، ما از تفسیر کانت چه میخواهیم: آیا صرفاً دغدغه ذهنی و نظری داریم یا اینکه مسألهای است که بحث از آن ما را در روشننگری مسائل روز مدد میرساند؟ گویا اگر امری برای ما مسأله نباشد و صرفاً در نظام فکری دیگری - ولو امروزین باشد - مسأله باشد، بحث ما از آن چندان که باید و شاید، جدی و مفید نباشد و به بازیگری شبیهتر است تا کار فلسفی راستین. دلیل سخنم آن است که هنگامی که مسألهای در جامعهای یا دست کم نزد فردی، پرسش فلسفی حقیقی میشود، چنین پرسشی با تمام وجود اندیشمند یا اندیشمندان درگیر میشود. یعنی صرفاً ذهن وی درگیر مسأله نیست بلکه تمام وجود و زندگی شخص درگیر میشود و پیداست که مباحث کاملاً به جد طرح میشوند. در غیر این صورت، بسا که اساساً مسأله به غلط مطرح شود درست مثل برخی از مسائل فلسفی که در خلال ترجمهها از جامعهای به جامعهای دیگر منتقل شده و در جامعه مقصد بجز بحثهای غلط یا تصنعی، چیزی را به بار نیاورده است.
پس درست آن است که در خلال تفسیر کانت اول مقصودمان را روشن کنیم که چه میخواهیم و به قول خود کانت همچون پژوهشگران طبیعت که هدفمندانه طبیعت را دستکاری میکنند تا پاسخهای آن را مشاهده کنند، ما نیز هدفمندانه به سراغ متن کانت یا مفسران برویم تا واکنش مناسب را بیابیم.
بگذریم و به برهان هستیشناختی بپردازیم.
بررسی نقد کانت بر برهان هستیشناختی
آلن وود میگوید برخی پنداشتهاند که نقد کانت بر برهان هستیشناختی، یک خطای ساده منطقی یا یک مغالطه ناشیانه است؛ در حالی که چنین گمانی نادرست است.
حق با آلن وود است. نقد کانت چندان که ساده مینماید، دقیق نیست و بل ناوارد است. در واقع، خطای عمدی یا سهوی کانت آن بود که هنگام طرح برهان هستیشناختی، خارج از فضای هستیشناسانه آن دربارهاش سخن میگفت. تو گویی برهان مذکور چارچوب فکریای نداشته است. (البته میدانیم که ادعای کانت آن است که نقدش بر این برهان ربطی به نظام استعلائیاش ندارد و از جایگاهی فراتر است.)
باری، کانت در نقدش سخن از محمول واقعی نبودن وجود به میان میآورد. در وهله نخست باید روشن کنیم که مراد کانت از این امر چیست؟ اینکه وجود محمول واقعی نیست یعنی چه؟ اصلاً چرا کانت چنین بحثی را مطرح کرده است؟
از نظر کانت محمول واقعی آن است که بتواند به مفهوم یک شیء افزوده شود (A 598/B 626)؛ در حالی که «وجود» صرفاً دال بر «وضع» خود شیء یا برخی از تعینهای آن است و دخل و تصرفی در مفهوم آن نمیکند. وقتی میگوییم «چیزی موجود است» پیداست که مقصودمان این نیست که آن چیز، افزون بر گنجیدهی مفهومیاش، حامل وصفی یا چیزی به نام «موجود» نیز هست. پس مفهوم وجود هنگام حمل بر یک موضوع، در دل آن موضوع نیست که بتواند مثل محمولهای حقیقی یا واقعی از آن موضوع استنباط و بر آن حمل شود. لذا از نظر کانت در مورد مفهوم «خدا» نیز «وجود» نمیتواند در دل موضوع باشد که بتواند از آن استنباط شود و لذا نمیتوان از طریق مفاهیم پیشین به اثبات خدا پرداخت. یعنی هرچند در مورد محمولهای واقعی بتوان از طریق تحلیل موضوع، به محمولهای آنها دست یافت اما برای حمل وجود چنین چیزی محال است چرا که وجود حقیقتاً محمول نیست بلکه صرفاً خبر از «وضع» شیء است.
پاسخ این است که اساساً ادعای قائلان به برهان هستیشناختی آن است که در مورد خدا وجودش (که در گزاره، محمول خوانده میشود) در دل موضوع نهفته است. و در واقع، آنان میتوانند بگویند که کانت با طرح مسأله محمول واقعی نبودن وجود، مصادره به مطلوب کرده است زیرا سخن آنان این است که دقیقاً چنین است که موجودی را میشناسند که وجودش در دل موضوعش نهفته است. یعنی همانطور که کانت کار آنان را مصادره به مطلوب میداند آنان نیز میتوانند همین ایراد را متوجه خود کانت کنند. به دیگر سخن، در حقیقت، بحث بر سر این است که آیا موضوعی هست که از وجودش انفکاکناپذیر باشد؟ پاسخ قائلان به برهان هستیشناختی به این پرسش، مثبت است در حالی که کانت میگوید اساساً وجود، محمول واقعی نیست بدین معنا که در دل موضوع نیست. پیداست که این نمیتواند ردی بر برهان هستیشناختی باشد چرا که مدعای این برهان، اثبات وجود ضروریای است که وجودش از موضوعش انفکاکناپذیر است و اساساً مدعا همین است که چنین چیزی را اثبات کردهایم نه اینکه شما بیایید بگویید وجود محمول واقعی نیست و گمان کنید که تیشه به ریشه بحث زدهاید.
پس حق با آلن وود است که برهان مذکور واجد یک خطای ساده منطقی یا مغالطه ناشیانه نیست و سخن کانت در اینجا چندان که باید و شاید، استوار نیست.
پیوند برهان هستیشناختی با هستیشناسی خاص خود
واقعیت آن است که قائلان به برهان هستیشناسی در فضای هستیشناسانهای تنفس میکنند که بدون چنین تصوری از خدا (یا واجب الوجود)، امکان تصور دیگر امور برایشان میسر نیست در حالی که ظاهراً فضای هستیشناسانه کانتی چنین نیست.
در حقیقت، شناختشناسی ما نمیتواند جدا از هستیشناسیمان شکل گیرد و این دو در هم تنیدهاند. وقتی ابن سینا میگوید موجود یا ممکن است یا واجب، در فضای هستیشناسانهای سخن میگوید که برایش تصور جهان صرفاً امکانی [بدون پشتوانه موجود واجب،] محال است. یا وقتی ملاصدرا از امکان فقری سخن میگوید در فضای هستیشناسانهای است که بدون تصور موجود غنی بالذات، «تصور» هیچ چیز برایش میسر نیست. در واقع، چنین کسانی خدایشان با همان تصور هستیشناسانهشان اثبات شده است گو اینکه آن را بر زبان نیاورده باشند، برخلاف کسی مثل کانت که در فضای هستیشناسانهای است که میتواند هر چیز امکانیای (البته به استثنای نظام اخلاقی) را تصور کند بدون تصور واجب الوجود!