- ۰ نظر
- ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۷
منِ استعلائی [transcendental I]
درباره «من» یا «نفس،» از دوره یونان تاکنون، در مکاتب مختلف فلسفی، سخن به میان آمده است. افلاطون و ارسطو هر یک به معنایی قائل به تجرد نفس بودند. در فلسفهی جدید، دکارت، در قرن هفدهم، قائل به سه جوهر شد، که یکی از آنها نفس است، یعنی نفس دارای وجود مستقل است. اهمیت نفس در فلسفهی دکارت به اندازهای است که دو جوهر دیگر، یعنی خدا و جسم، در مقام اثبات، از دل آن برون میآیند. در قرن هجدهم، هیوم (1776-1711م.) وجود جوهری «من» را به چالش کشید.[1]
مقصود این مقال، بحث کانت (1804-1724م.) راجع به این مسأله است. این بحث در فلسفهی کانت از محوریترین و در عین حال، مبهمترین مباحث است. در اهمیت من استعلائی، همین بس که از سویی، در بحث استنتاج استعلائی مقولات، نقشی بیبدیل را ایفا میکند و از سوی دیگر، در بحث شخصیت و هویت انسان.
هوسرل: اگو [= من، خود /Ego]
کل پدیدارشناسی چیزی نیست مگر خودوارسی[1] علمی از سوی سوبژکتیویته استعلائی، وارسیای که نخست سرراست و لذا با خامی خاص خودش آغاز میشود، ولی سپس نقادانه به جدّ به لوگوس خودش میپردازد؛ خودوارسیای که از فکت به ضرورتهای ذاتی میرود، [یعنی به] لوگوس آغازین که هر امر «منطقی» از آن نشأت میگیرد. ... بنیادهای وجود هر موجود عینی، در سوبژکتیویته استعلائی است؛ بنیادهای شناخت هر حقیقتی، در سوبژکتیویته استعلائی است، و اگر حقیقتی به خود سوبژکتیویته استعلائی مربوط شود، آن بنیادها را دقیقاً در سوبژکتیویته استعلائی دارد. مشروحتر اینکه: اگر این سوبژکتیویته، خودوارسی را به نحو نظاممند و جامع انجام دهد - و لذا به مثابه پدیدارشناسی استعلائی - آنگاه، ... هرگونه موجود «عینی» و هرگونه حقیقت «عینی»، [و] هرگونه حقیقت مشروع در جهان را، به مثابه قوامیافته در خودش، درمییابد.[2]